هيچ حقيقتى مانند دين دستخوش تعريفات متناقض و گوناگون نشده است. برخى دين را به مجموعهاى از اوامر و نواهى كه مانع عملكرد آزاد استعدادهاى ما مىگردد، تعريف كردند و برخى ديگر، آن را همان اخلاق دانستند كه احساس و عاطفه به آن، تعالى و گرما و روشنى بخشيده است.
«ماركس» دين را افيون تودهها ناميد و «بوزانكه» آن را همان چيزى دانست كه انسان برايش مىميرد و از آن، دست نمىشويد. (1)
در عين حال، آنان كه به دين با نگاه بدبينانه نگريسته و كوشيدهاند كه آن را مضر به حال بشر معرفى كنند و در طرد و دفع آن، با شدت و قدرت هرچه بيشتر بكوشند، همواره در اقليتبودهاند و بايد بگوييم: اگر دين آنها را طرد و دفع نكرده باشد، آنها هم به طرد و دفع دين توفيق نيافته وخود در جازده و از حركتباز ماندهاند.
بى جهت نيست كه هربرت اسپنسر مىگويد: «دين اعتراف به اين حقيقت است كه كليهى موجودات، تجليات نيرويى هستند كه فراتر از علم و معرفت ماست» و نيز مىگويد: «دين پاسخ انسان استبه نداى الهى». (2)
آيا حقيقت، اعتراف پذير استيا انكار پذير و آيا ممكن است كه انسان نداى الهى را بدون پاسخ بگذارد؟
محال است كه چهرهى حقيقت در زير گل و لاى اوهام و شبهات و در پردهى عناد و انكار مخفى بماند و غير ممكن است كه نداى حق را در نداهاى بى بنيان و ناپايدار باطل كه طنين خود را بايد مديون آهنگ پر طنين و مستمر حقيقتبدانند، گم و مخفى سازند. آرى:
همه عالم صداى نغمهى اوست
كه شنيد اين چنين صداى دراز
بى جهت نيست كه قرآن مجيد مىگويد:
«انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابياو مما يوقدون عليه في النار ابتغاء حلية او متاع زبد مثله كذلك يضرب الله الحقوالباطل فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث في الارض كذلك يضرب الله الامثال». (3)
خداوند، آبى از آسمان نازل كرد و واديها به اندازهى ظرفيتخود از آن، جريان و سيلان پيدا كرد و سيل از آن، كفى بلند و برآمده برداشت و از آنچه براى طلب زيور يا متاع، آتش بر آن مىافروزند نيز كفى مانند آن است. خداوند حق و باطل را اينگونه مثل مىزند (سرانجام) كف به كنار افتاده، نابود مىشود. ولى چيزى كه به مردم سود مىدهد، در زمين مىماند; خداوند مثلها را اينگونه مىزند.
از اين آيه بر مىآيد كه باطل، اگر جولان چند روزهاى دارد، در سايهى دولت پايدار حق است. چنان كه اگر راست نبود، دروغ هيچبود.
تا نباشد راست كى باشد دروغ؟
آن دروغ از راست مىگيرد فروغ
در عين حال، آنان كه به دين، با نظر عناد و دشمنى نگريستهاند، با يك مشكل بزرگ روبهرو بودهاند و آن اين كه:اديانى مىديدهاند كه قبول حقانيت و حقنگرى آنها مشكل يا محال بودهاست.
بنابر اين، نمىشود همهى آنهايى كه دين را طرد و دفع كردهاند، به طور كامل محكوم كرد و درست نيست كه همهى آنهايى كه دين را خوشبينانه تعريف كردهاند، تاييد نمود. چرا كه ممكن است دستهى اول درگير با اديانى بودهاند كه بطلان و باطلنگرى آنها محرز بوده و چارهاى جز مبارزه و ستيز، براى خود نيافتهاند و شايد دستهى دوم به تعريفات مجازى يا تبليغى روى آورده و از تعريف حقيقى و جدى سرباز زده و به دور افتادهاند.
وانگهى همانهايى هم كه به تعريف جدى وحقيقى روى آوردهاند، برخى عقلگرايانه سخن گفته و بر بعد عقلانى دين تكيه زدهاند و گروهى از دايرهى عاطفه و احساس پاى بيرون ننهاده و بعد عاطفى و احساسى دين را در مدنظر قرار دادهاند و سرانجام به دستهى سومى برمىخوريم كه دين را عملگرايانه تعريف كرده و بعد عملى دين را بر ساير ابعاد آن ترجيح نهادهاند يعنى دين را مجموعهى اعمال خاصى پنداشتهاند.
در حقيقت، هيچكدام با نگاهى جامع و همه جانبه دين را تعريف و توصيف نكردهاند و مسلم است كه اين روشها، خود مشكلاتى به بار مىآورد كه جبران ناپذير يا حداقل، جبران آن دشوار است.
با ذكر يك مثال ملموس و محسوس بهتر مىتوانيم فايدهى كلنگرى وجزءانگرى را آشكار كنيم. ممكن است عضوى كه در ساختار كالبدى به كار رفته، به تنهايى نه زيبا باشد و نه جالب توجه. حال آن كه همان عضو وقتى كه در مجموع و در جايگاه واقعى و به همراه كل ديده مىشود، بسيار زيباست و حتى كمال آن مجموعه به وجود آن جزء است; چنانكه كمال آن جزء هم در اين است كه در ضمن آن كل باشد. خلاصه اينكه: نه جزء بدون كل به كمال مطلوب رسيده و نه كل بدون جزء.
شيخ الرئيس سخن جالبى دارد. او جزء را به ذاتى و غير ذاتى تقسيم كرده است. جزء ذاتى آن است كه بدون جزئيت تحقق نمىيابد; مانند ماده نسبتبه صورت و جسم. جزء غير ذاتى آن است كه بدون جزئيت، تحقق پذير است، مانند سركه نسبتبه سركنگبين. در هر دو مورد، وجود كل به وجود اجزاء بستگى دارد; ولى در مورد اول، وجود جزء هم به وجود كل بستگى دارد. حال آنكه در مورد دوم چنين نيست.
او مىگويد:
«لست اعني بالذاتي انه يكون ضروريا لوجود المركب منه و من غيره... و لكن اعني بالذاتية ان يكون كون العنصر جزءا، امرا ذاتيا له». (4)
مقصودم از ذاتى اين نيست كه جزء براى وجود امرى كه مركب از آن و غير آن است، ضرورى باشد...بلكه مقصودم اين است كه جزء بودن براى آن جزء، امرى ذاتى باشد (يعنى بدون جزئيت تحقق پيدا نكند).
بعيد نيست كه جزئيتبراى اجزاى دين، امر ذاتى باشد و در اين صورت، جزءانگرى در تعاريف، نه تنها ناقص، بلكه گمراه كننده است.
بنابراين، نه تعريفات عقلگرا مىتوانند به تنهايى حقيقت دين را بازگوكنند و نه تعريضهاى عاطفهگرا يا عملگرا.
نظام دين، همچون نظام جهان، نظامى است كه اجزاى آن به هم پيوسته و انسجام يافته و هر چيزى در جاى خود و در پيكرهى جمع زيبا و نيكوست و نه به تنهايى يا در جايى ديگر.
جهان چون چشم و خال و خط و ابروست
كه هر چيزى به جاى خويش نيكوست
فى المثل، سنگ زدن به جمرات در مراسم حجيا هروله رفتن در برنامهى سعى ميان دو كوه جاودانهى صفا و مروه، ممكن استبه تنهايى كارى بيهوده و دور از منطق عقل و معرفت جلوه كند. اما همين كارها، وقتى كه در كل ديده شود، معنى و مفهوم عارفانهاى پيدا مىكند كه عقل را مسخر و دل را شيفته و جان را صفا و طراوت مىبخشد.
اگر كسى به تنهايى در شب يا روز عاشورا در درون خانهى خود زنجيرى بردارد و از سوز دل بر بازوهاى خود بنوازد يا به سينهزنى و نوحه خوانى بپردازد، كارش را ابلهانه تلقى مىكنند; حال آنكه وقتى همين شخص به همراه يك دسته زنجيرزنى يا سينه زنى به حركت در مىآيد، كارش معنى و مفهومى دل انگيز پيدا مىكند و عنوان مقدس و والاى «تعظيم شعائر حسينى» كمترين مدح و ستايش و تشويقى است كه به كار او داده مىشود.
بنابراين، كسانى كه مىخواهند دين را تعريف جدى وحقيقى كنند، چارهاى جز جامع نگرى و توجه به ابعاد مختلف عقلانى و عاطفى و عملى دين ندارند و راهى غير از اين كه اجزاء را در ارتباط با كل و كل را در ارتباط با اجزاء ملاحظه و مطالعه كنند، در پيش روى آنها نيست.
بدبينىهايى كه در مورد دين بوده و هست و بعدا هم خواهد بود، دو عامل دارد:
يكى اينكه كم نيستند اديانى كه در بعد معرفتى و بعد عاطفى و بعد عملى دستخوش خرافات و اساطير بسيارند و ديگر اينكه كم نيستند خرافات و اساطيرى كه از سوى دشمنان آگاه و دوستان ناآگاه وارد دين به معناى اخص كلمه يعنى دين الهى شدهاند.
همين دو عامل سبب شده است كه برخى با يك نگرش سطحى بر هرچه نام دين دارد، مهر ابطال بزنند و يا به دليل خرافات و اساطير وارداتى، همهى آنچه در يك دين يا احيانا در همهى اديان وجود دارد، از همين سنخ بدانند. و به عبارت ديگر: حكم اجزاى وارداتى و دخيل را بر كل بار كنند.
اينها اگر به خود زحمت مىدادند و به ملاكات توجه مىكردند، هرگز گرفتار قضاوتهاى سطحى و عجولانه نمىشدند.
آنچه در بالا گفتيم، در مورد كسانى است كه نسبتبه اصل دين يا برخى از اديان مخصوصا اديان الهى معاند نيستند. آنهايى كه معاندند، از سر عناد و لجاج، هرچه از دين و به نام دين باشد، انكار يا استهزاء مىكنند.
قرآن كريم دربارهى فرعونيان و چگونگى برخورد آنها با آيات و معجزات يقينآور حضرت موسى عليه السلام مىفرمايد:
«و جحدوا بها واستيقنتها انفسهم ظلما و علوا» (5) ;
آنها از راه ستم و برترى جويى، معجزات مبصر و روشنگر موسى را انكار كردند; حال آن كه در عمق جان خويش بدانها يقين داشتند.
برخى ديگر يعنى مشركان عصر بعثت پيامبر گرامى اسلامصلى الله عليه و آله و سلم در برخورد لجوجانه و معاندانه خود با آيات كريمه و شريفهى قرآنى چنين گفتند:
«اللهم ان كان هذا هوالحق من عندك فامطر علينا حجارة من السماء او ائتنا بعذاب اليم» (6) ;
خدايا، اگر اين، حق از جانب تو باشد، بر ما از آسمان سنگهايى بباران يا ما را گرفتار عذابى دردناك كن.
به راستى عناد و لجاج با انسان چه مىكند! او حاضر است در زير رگبار سنگهاى آسمانى يا به شكنجهى دردناك بميرد، ولى در برابر حقيقت، سر تسليم فرو نياورد.
روايتى ازحضرت صادق عليه السلام نقل شده است كه: پس از آنكه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم امير مؤمنان عليه السلام را در غدير خم به خلافت نصب كرد و فرمود: «من كنت مولاه فعلي مولاه» (7) و خبر آن در بلاد منتشر شد، نعمان بن حارث زهرى نزد حضرت آمد و گفت: ما را فرمان دادى كه به يگانگى خدا و رسالت تو شهادت دهيم و جهاد و حج و روزه و نماز و زكات به جاى آوريم و ما پذيرفتيم. آنگاه به اينها هم راضى نشدى، تا اين جوان را به خلافت نصب كردى و گفتى: «من كنت مولاه فعلي مولاه»; آيا اين كار، از جانب توستيا از جانب خدا؟ فرمود: «لا، والله الذي لا اله الا هو، ان هذا من الله» (8) نعمان بازگشت وگفت:«اللهم ان كان هذا هوالحق من عندك فامطر علينا حجارة منالسماء». (9) خداوند او را هدف سنگى قرار داد و هلاكش كرد. آنگاه اين آيه را نازل فرمود:«سال سائل بعذاب واقع». (10) (11)
هم منافقان، دين و اهل دين را استهزاء مىكردند و هم مشركان.
قرآن كريم دربارهى منافقان مىفرمايد:
«و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزؤن» (12) ;
هنگامى كه مؤمنان را ديدار مىكردند، مىگفتند: ايمان آوردهايم و هنگامى كه (در محافل دوستانه) با دوستان شيطانصفتشان مىنشستند، مىگفتند: ما با شماييم. جز اين نيست كه ما آنها را استهزاء مىكنيم.
و صد البته، همانطورى كه خداوند كيفر معاند را داد، كيفر استهزاء كننده را هم مىدهد. چنانكه مىفرمايد:
«الله يستهزى بهم و يمدهم في طغيانهم يعمهون» (13) ;
خداوند آنها را استهزاء مىكند وآنها را وا مىگذارد تا در سركشى خود حيران بمانند.
و اما دربارهى مشركان مىفرمايد:
«فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشركين× انا كفيناك المستهزئين» (14) ;
آنچه بدان مامور شدهاى را آشكار كن و از مشركان روى بگردان; ما تو را از شر استهزاء كنندگان كفايت مىكنيم.
اصولا نه تنها دين جاودانهى اسلام و آورنده آن، بلكه همه اديان آسمانى و آورندگان آنها گرفتار استهزاء بودهاند:
«و ما ياتيهم من رسول الا كانوا به يستهزؤن» (15) ;
هيچ پيامبرى به سوى هيچيك از اقوام نيامد، جز اينكه او را استهزاء مىكردند.
در حقيقت، حربههاى استهزاء و عناد، دوحربهاى هستند كه هركدام در مقطعهاى مختلف به كار مىرفتهاند: دشمنان تا وقتى كه از سوى پيامبران خدا خطرى جدى احساس نمىكردند، به شيوهى استهزاء روى مىآوردند; اما همين كه احساس خطر جدى مىكردند، به انكار و عناد و تاكتيكهاى ديگر متوسل مىشدند. در حقيقت، استهزاء، مرتبهاى ضعيف از عناد و لجاج و انكار است واگر احساس خطر نمىكردند، به انكار و عناد روى نمىآوردند.
آنچه برخى از سر انكار و عناد نمىخواهند بپذيرند، بعد وحيانى دين است و الا بعد عقلانى دين را چارهاى جز پذيرش ندارند; مگر اين كه با عقل و دادههاى عقلانى هم سر عناد داشته باشند.
عناد با بعد عقلانى دين هم تعجب ندارد; تا چه رسد به عناد با بعد وحيانى دين. مگر شكاكان معاند، با مطالب عقلى وحتى با بديهيات و از آن بالاتر، با اوليات و قضيه «اول الاوائل» (16) به عناد و ستيز برنخاستهاند؟!
به همين جهت است كه شيخ الرئيس مىگويد:
«والسوفسطائي اذا انكر هذا فليس ينكره الا بلسانه معاندا او يكون قد عرض له شبهة في اشياء فسد عليه عنده فيها طرفا النقيض لغلط جرى عليه; مثلا لانه لا يكون حصل له حال التناقض و شرائطه» (17) ;
سوفسطايى هنگامى كه منكر اين قضيه مىشود، آن را از سر عناد، با زبان انكار مىكند يا در مورد چيزهايى شبههاى دامنگيرش شده كه به خاطر غلطى كه بر او جارى شده، هر دو طرف نقيض نزد او فاسد شده است. مثل اينكه حال تناقض و شرايط آن در نزد او فراهم نشده باشد.
آنگاه درمورد اولى چنين پيشنهاد مىكند:
«اما المتعنت فينبغي ان يكلف شروع النار اذ النار و اللانار واحد و ان يؤلم ضربا، اذ الوجع و اللاوجع واحد; و ان يمنع الطعام و الشراب، اذ الاكل و الشرب و تركهما واحد» (18) ;
كسى كه معاند و لجوج است، بايد تكليف به آتش شود; چرا كه آتش وعدم آتش يكى است و بايد به ضرب و شكنجه آزرده شود; چرا كه درد و عدم درد يكى است و بايد از خوردن و آشاميدن منع شود; چرا كه اينها و ترك اينها براى او يكسان است.
ولى در مورد متحير بايد طبيبانه و بزرگوارانه رفتار كرد و كوشيد تا حيرتش زايل شود. از اينرو مىگويد:
«واما المتحير فعلاجه حلشبهه» (19) ;
و اما متحير، علاجش به اين است كه شبهههايش حل شود.
متكلمان در مورد اديان و به خصوص دين حق الهى برخى دچار شبهه و حيرتند. وظيفهى متكلمان اسلامى است كه با استفادهى از تمام ابزارهاى لازم، به حل شبهههاى آنها بپردازند و راه را با اعمال تاكتيكهاى لازم بر معاندان و اهل لجاج ببندند و عرصه را بر آنها تنگ كنند.
مسائلى كه در دين مطرح مىشود، دو نوع است: عقلانى و وحيانى.
اهل عناد با هيچكدام ميانهى خوبى ندارند. روى سخن با اهل انصاف است. عقل سليم عقلانيات را ادراك مىكند و به حقانيت آنها پى مىبرد و آنچه وحيانى است نيز مبادى عقلانى دارد و بنابر اين، تصديق به حقانيت دين، كارى آسان است و اگر حقانيت آن، محرز باشد، حقنگرى آن نيز محرز و مسلم خواهد بود.
در آيهى قرآنى زير كه دربارهى قيامت است و به دنبال آيهاى است كه به بيان شهادت زبانها و دستها و پاهاى مردم نسبتبه آنچه كردهاند، پرداخته، تامل كنيم:
«يومئذ يوفيهم الله دينهم الحق و يعلمون انالله هو الحقالمبين» (20) ;
آن روز خداوند جزاى آنها را كه حق است، تمام مىدهد و مىدانند كه خداوند، حق آشكار است.
مقصود از دين در آيهى مذكور چيست؟ جزا يا دين اصطلاحى؟
اگر به سياق آيه توجه كنيم، مقصود جزاست; چرا كه متصل استبه آياتى كه مربوط استبه تهمتبه زنان پاكدامن و كيفر آن و بنابر اين، مقصود اين است كه جزايى كه دين براى گنهكاران مطرح مىكند، حق است و اين خود شاهدى استبر حقنگرى دين و چون ميان حقنگرى و حقانيت دين، تلازم است، محال است كه حقنگرى بدون حقانيت وحقانيتبدون حقنگرى تحقق پيدا كند.
مرحوم علامه طباطبايى در ذيل آيهى مورد بحث مىفرمايد:
اين معنى (كه دين به معناى جزا باشد) به ملاحظه اتصال آيه به ماقبل آن و وقوع آن در سياق آيات قبل است; اما با نظر به استقلال آيه، ممكن است كه مقصود از دين، همان چيزى باشد كه مرادف ملت است. يعنى سنت و راه و رسم زندگى. اين معناى بلند، بازگشتبه ظهور حقايق در روز قيامتبراى انسان مىكند، و با جملهى «و يعلمون ان الله هو الحقالمبين» مناسبتبيشترى دارد. (21)
مطابق اين احتمال، آيه در صدد بيان حقانيت دين است. اين بيان، پيام والايى دارد; چرا كه به اهل دين مژده مىدهد كه در روز قيامتحقايق ظهور مىكنند وعلم حصولى مبدل به علم شهودى مىشود.
اگر مقصود از دين، جزاء باشد، آيه ناظر به بخشى از محتواى دين است; آن هم مهمترين بخش محتويات دين، يعنى مسائل اخروى، آنهايى كه حقانيت دين را مورد تشكيك قرار مىدهند، بيشتر مخالفتشان با همين قسمت است و اگر حقنگرى دين در اين بخش به مرحلهى بروز و شهود برسد، در حقانيتخود آن و در حقنگرى آن در ساير بخشها نبايد ترديد كرد.
در هر صورت، مقصود از دين در آيه شريفه هر كدام از دو معنى كه باشد، مقصود ما حاصل و هدف ما فراهم است; يعنى: حقانيت وحقنگرى دين احراز و اثبات مىشود. چرا كه ميان حقانيت و حقنگرى دين تلازم است. نه دين حقنگر، باطل و نه دين حق، باطل نگر است. همين فرمول دربارهى دين باطل هم جارى است. نه دين باطلنگر، حق است و نه دين باطل، حقنگر است.
دين همان است كه خصيصهى حقانيت وحقنگرى دارد; اما كدام دين؟ مگر ممكن است همهى اديان، اين چنين باشند؟ ما تعريفى مىجوييم كه جامع افراد و مانع اغيار باشد. به نظر ما اديان باطل از اغيارند، نه از افراد و اگر در جستجوى چنان تعريفى باشيم كه افراد و اغيار را با هم جمع كند، موجب التباس حق به باطل و موجب تضعيف پايگاه حق و تقويت پايگاه باطل شدهايم. ما در صدديم كه دين قرآنى را تعريف كنيم. ما مىخواهيم ببينيم كتابى كه مبين وجههى دين و توضيح دهندهى ابعاد عملى و عقلى و عاطفى دين و ترسيم كنندهى سنتحيات بر مبناى نظام آفرينش است، دربارهى دين چه مىگويد.
ما نبايد نگران اين باشيم كه چون شلاير ماخر دين را به «احساس وابستگى مطلق» (22) تعريف كرده و ممكن استبرخى از اديان، مانند دين بودا داخل در اين تعريف نباشد، به جامعيت تعريف خدشه وارد مىشود.
اتفاقا تعريف مذكور تعريف جالبى است. اگر مقصود شلاير ماخر از وابستگى مطلق، اين است كه انسان در عمق وجود خود احساس كند كه وجودش تعلق و فقر و ربط محض به خداست و متقابلا وجود خداوند استقلال و غنا و قيوم محض است، سخنى است زيبا و دلنشين. اما مگر ممكن است اديانى كه انسان را به بتهاى مصنوعى و غير مصنوعى وابسته مىكنند، در چنين تعريف بلندى از دين حق و از حقيقت دين، داخل گردند.
اين مطلب همان است كه كتاب مبين يگانه دين الهى اسلام، در پى آن است:
«يا ايها الناس انتم الفقراء الى الله و الله هوالغني» (23) ;
اى مردم، شما به خدا نيازمنديد و خداوند، همان است كه در بىنيازى يگانه و بىهمتاست.
در اين آيه، براى انسان فقر الى الله و براى خداوند، غناى از ماسوا مطرح شد. هم فقر انسان، مطلق است و هم غناى خداوند.
به هرحال با توجه به آنچه قرآن بيان كرده است، ما حقانيت و حقنگرى را از عناصر كافى و لازمى مىشناسيم كه بايد در تعريف دين اخذ شوند. كاملا واضح است كه مىخواهيم در اين تعريف، از ويژگى يك تعريف كامل و ايده آل كه جامعيت افراد اگر افرادى مطرح باشد، كه نيست و مانعيت اغيار است، استفادهى كامل بريم.
ان شاء الله دربارهى حقانيت وحقنگرى دين، باز هم سخن مىگوييم.
1. ر.ك: درآمدى بر فلسفه دين وكلام جديد، صص109و 110، ابوالقاسم فنايى.
2.همان، ص110.
3. رعد/17.
4. الشفا، الالهيات، المقالة 8، الفصل 2، چاپ مصر، ص 335.
5.النمل/14. 6. الانفال/32.
7.هركس كه من مولاى اويم، على مولاى اوست.
8. نه. به خدايى كه جز او خدايى نيست كه اين، از جانب خداست.
9.الانفال/32. 10. المعارج/1.
11. تفسير نور الثقلين:5/411، نشر اسماعيليان، قم. 12. البقرة/14.
13. البقرة/15. 14. الحجر/94و95. 15. الحجر/12.
16.النقيضان لا يجتمعان ولا يرتفعان. 17. الشفا، الالهيات، المقالة 1، الفصل 8، طبع مصر، ص 49.
18. همان مدرك، ص 53.
19. همان مدرك، ص 50. 20.النور/25.
21. الميزان في تفسير القرآن:15/103.
22.درآمدى بر فلسفه دين و كلام جديد، ص112.
23. فاطر/15.